محبت

در مورد زندگی من و مادرم

محبت

در مورد زندگی من و مادرم

حرف های نانوشته

سلام    

پس از مدتی ننوشتن حالا نوشتنم گرفته  

خواستم بگم تا حالا شده حرفهای توذهنت هی مثل یک مار که دور خودش می پیچه این حرفها آرام و قرار برای تو نگذاشته باشه و تو نتونی حرف دلت را به کسی بگی ؟ 

تا حالا شده بین دو طرز فکر گیر کرده باشی و ندونی با حرفهای آن دو نفر چطور باید کنار بیایی و هی دلت نخوری که ای بابا چرا اینا حرف حرف خوشان است و فکر میکنند که فقط خودشان درست میگن در صورتی که حق با شماست ؟ 

تا حالا شده که وقتی با کسی داری حرفی می زنی اما اون حرفها را به چیز دیگه ای ربط بده و ناراحت بشه ومثل مثلی که میگن ( حالا خر بیار وباقالی بار  کن بشه)  

تا حالا شده تو محیط کاریتون بالای سرتو توی یک محفظهای گنجشکها لونه کرده باشند و هی بچه گنجشکها صبح تا وقتی می خوای بری خانه جیک جیک کنند و سر تو راببرند ....جیک جیک جیک.....................  

اصلا اگه بخواهم هی باید این تا حالاها را ............ ادامه بدم 

ولش کن  زندگی  یعنی همین پایین و بالاها  و باید بعضی وقتها زیر سبیلی رد کرد و از این گوش شنید و از گوش دیگر رد کرد خدا رو شکر میکنم که خیلی جنبه دارم و اصلا این حا لاها آزارم نمیده و فقط مثل یک خطی توی ذهنم می یاد و میره و توی حافظه بلند مدتم جا نمی دهم که با اعصاب خودم بخوام بازی کنم و خدای نکرده بعد از مدتی سر از تیمارستان در بیارم  

راستی گفتم تیمارستان یا خانه سالمندان یاد خانه سالمندان شهرستان خودمان افتادم خیلی خوبه آدمها هر چند وقت یک بار به آنها سری بزنه یه خلوتی با خودش بکنه که اگه خدا میخواست شاید ما هم یکی از آنها میشدیم و هر لحضه که از عمرمان می گذرد خدا رو شاکر باشیم و خدای مهربون بخواهیم که آنها را کمک کند یا شفا بده  

هم وبلاگیهای من دوستتان دارم اگر دوست داشتید حنما نظر بدهید خوشحال می شم 

خدا حافظ